
چه ساده نشستیم
روی مهربانی لبخندهایمان...
دیدی هیچکس راز آن هوای بارانی را نمی دانست
جز ما...
و نگاه های پنهانی تو را
که می لغزید ظریف و آرام
بر خطوط اندامم...
و آرامش سنگ ها را
میان همهمه ی نجوای قلب هایمان
چشم هایمان می خندیدند
و این تجربه ی شادمانی
در این میهمانی هزار رنگ بوسه و آغوش
قصه ی کودکی را از سر گرفت
میان ما تنها لبخند به داوری می نشیند
و این رقص لحظه ها
بر سمفونی آرام این شب مهتابی
مهربانی چشم هایت و وسعت لبخندت را
به من هدیه داد...
نظرات شما عزیزان:
|